سفر که گریه ندارد

ساخت وبلاگ

آن روزها با جانی بودم

خسته، نا امید، بی قرار، اما امیدوار

حالا بی جان، غمگین ، دلتنگ، بی قرار، بی طاقت...

بی جان بی جان

ای صاحب جان بیا و مرا جانی بده که ...

سفر که گریه ندارد...
ما را در سایت سفر که گریه ندارد دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mosafer24a بازدید : 51 تاريخ : سه شنبه 17 مرداد 1402 ساعت: 0:23

و من که رهگذری از تبار بارانمهنوز فرق تو را با خودم نمی دانمتو هفت چلچله کوچی بهار تازه ی منمن شکسته اسیر چهل زمستانم"تبر بگیر و برآشوب و تن به تن بشکنمرا که شاخه ای از یک درخت عریانم"شبی بهشت خدا را به خاطر آوردمبه اسم سیب رسیدم شکست دندانمهمان شبی که لبانت شراب می خوردنددو سنگواره ی انسان میان فنجانمترانه سایه ندارد؟ترانه بی برگ است ؟به خاطر تو از این پس درخت می خوانمسپند و کندر و آتش چه قابلی دارد؟بیا بیا که برایت غزل بسوزانمحامد حسین خانی سفر که گریه ندارد...
ما را در سایت سفر که گریه ندارد دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mosafer24a بازدید : 56 تاريخ : يکشنبه 1 مرداد 1402 ساعت: 17:12

خدایا یه کاری بکنرویاهای من کجا و جهانی که من هستم کجاآدم های اطرافم و هرآنچه که فکر می کنند برای من قابل قبول نیست.قابل قبول من برای آنها نامفهومهمان طور که آنچه آنها می گویند و می خواهند برای من غیر قابل قبولخدایا خدایا خدایاخیلی خیلی دلم شکستهاز خودم، از آدم های اطرافمو از همه مهم تر از تومگر قرار نبود با هرسختی آسانی همراه بشهمگر خودت قول ندادی...چی شد؟؟؟یادت رفت...هرکی هر حرفی میزنه سکوت می کنم میگم خدا بخواد میشه، خدا بزرگ...پس چی شد؟؟؟ کجایی که بیایی بزرگی ات رو نشون بدینشون بدی که کافیه تو بخوایمن خسته شدم...دلم میخواد دیگه هیچ کاری نکنم فقط نگاه کنم ببینم تو می خواهی با من چکار کنی؟؟؟؟خدایا من که همیشه فقط از خودت خواستماز خود خودت...حواست هست؟من دیگه حواسم نیستکه چندبار از تو خواستم....چند بار گفتم تو بخواهی میشه....اما تو حواست باشهمن فقط تو را دارم سفر که گریه ندارد...
ما را در سایت سفر که گریه ندارد دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mosafer24a بازدید : 61 تاريخ : يکشنبه 1 مرداد 1402 ساعت: 17:12

تابستان دوباره با تیری از کمان روزگار شروع کرد...از پی کدام نشانه با داد از مرداد می رود تا بنشیند بر کدام قلب خزان زده شهریور نمی دانم؟!آن روزها تابستان مهربان تر بود؛با تاب اش تا وسط حوض خیال ما را می برد تا دست مان به آسمان هفتم برسد بی آنکه دلمان بلرزد...حالا این همه بی مهری از پی کدام پاره شدن بند دل بود که تاب از ما ستاند و ما را وسط دریای غم انداخت نمی دانم...گره زد به غم نبودن و بند دلتنگی را به پا بست...این همه داغ بودن بس نبود که بودآتش به جان زدن و سوزندان دیگر چرا؟دیگر نه تابی هست نه پایی برای بالا رفتن از سرسره ای...حالا "چشم من بیا منو یاری بکن... "داریوش را باید زمزمه کرد...دلم وسط همین تابستان داغ یک پاییز سرد می خواهد. سفر که گریه ندارد...
ما را در سایت سفر که گریه ندارد دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mosafer24a بازدید : 57 تاريخ : يکشنبه 1 مرداد 1402 ساعت: 17:12